البرز شیمیدان ساکن آلمان است. پدرش خسرو و مادرش خورشید در ایران زندگی میکنند. البرز با دختری به نام سارا که در ایران زندگی میکند و برای درمان بیماری پدرش به آلمان آمده، آشنا میشود و با او نامزد میکند. او قرار است در ترکیه با سارا ازدواج کند. همهچیز برای یک مراسم به یادماندنی مهیا است که خبر میرسد پدرش به کما رفتهاست. البرز با گذشتهای مبهم، از بازگشت به ایران هراس دارد اما برای آخرین ملاقات با پدر، راهی جز بازگشت به ایران ندارد، ولی بنابر مشکلاتی او مجبور است که به صورت قاچاقی به ایران بیاید. با وجود اصرار فراوان مادر البرز برای بازنگشتن او به ایران، البرز تصمیم خود را گرفتهاست. وقتی او بازمیگردد هیچکس او را نمیشناسد و او را فرهاد بابایی خطاب میکنند و کسی جز قاچاقچی او را به خاطر ندارد …